جهان جای عجیبی ست/ اینجا هر کس شلیک می کند/ خودش کشته می شود...
|
همه به هم شب بخیر گفتند اما کسی نخوابید
مجموعه داستان
تکه ای از داستان صدای دریا
پیرمرد با دست های لرزان و استخوانی اش از پلاستیکی که کنار پایش بود دو بسته سیگار قدیمی بیرون کشید و به من داد و گفت:
می دونی که کمی گردونتر شده!
گفتم: آره می دونم اما راستی چرا؟
گفت: دنیا عوض شده!
قبل از این که بپرسم عوض شدن دنیا چه ربطی به موضوع می تواند داشته باشد ادامه داد:
وقتی دنیا عوض می شه چیزای قدیمی گرونتر می شن!
راه طولانی بود از عشق حرف زدیم
...
خوابی شیرین به سراغم آمد. بی آن که بخواهم پلک هایم روی هم افتادند. اتوبوس در اتوبان جلو می رفت مثل رودی در بستر خود. جاده صاف بود اما مطمن بودم که تا آخر این قدر صاف و هموار نخواهد بود چون هیچ جاده ای تا آخر هموار نیست.
مجموعه داستان
...
با احتیاط غاز زخمی را برداشتیم و به طرف شهر سرازیر شدیم. از تپه که پایین می رفتیم هیچ حرفی نزدیم. یعنی او سکوت کرده بود و غرق فکر بود من هم نمی خواستم مزاحمش شوم. به زمین های صاف که رسیدیم گفت:
حرفات خیلی جالبه! باید بهش فکر کرد!
بعد پرسید: چرا یکی مجبور می شه بره؟
گفتم: لابد نمی تونه بمونه!
کمی مکث کرد و پرسید: پس چرا برمی گرده؟
گفتم: چون مجبور شده بود بره!
با تعجب نگاهم کردو پرسید:
این حرفارو از کجا یاد گرفتی؟
جواب دادم: از بزرگترا.
دیگر حرفی نزد و دوباره به فکر فرو رفت و باز سکوت کردیم. غاز میان دست هایم ناله کنان تقلا می کرد...
آن ها
آن مرد چاق به جنوب رفت
زن کناری اش به شمال
آن مرد عینکی
در عکس بعدی به یک گروه تئاتر پیوست
و مردی که پشت سرش ایستاده
راهی توکیو شد
بچه هایی را که در عکس های بعدی می بینی بزرگ شدند
و از سرنوشت آن زن زیبا و جوان
که مقابل دوربین ژست گرفته
هیچ کس خبر ندارد
دیگر به آن ها فکر نکن!
آن ها رفته اند
هیچکس پشت عکس ها نیست.
تصادف
وقتی همسایه اش جان داد. مرد ترسید. به فکر انجام کارهای نیک افتاد. هرچه را که در خانه اش اضافی بود به این و آن بخشید حتی ماشین زرد و قدیمی اش را. یک ماه بعد وقتی در بزرگراه منتهی به دریا زیر چرخ همان ماشین رفت دهانش از تعجب باز ماند و دیگر بسته نشد.
این کتاب شامل 28 داستان کوتاه است که به تازگی روانه ی بازار شده است.
تکه ای از داستان چیزهای شکسته
همیشه آرام و ساکت روی سکوی مقابل خانه اش می نشست. سیگار می کشید و در افکار دور و دراز خود غرق می شد. تصمیم گرفته بود با کسی کاری نداشته باشد تا کسی هم مزاحم او نشود. تن به گفتگو نمی داد. دردنیای خودش زندگی می کرد. با این همه آدم های فضول دست بردار نبودند. گاه و بیگاه متلک بارش می کردند که زبانش را گربه ها خورده اند. ما می دانستیم یک روز طاقتش طاق خواهد شد و با صدای بلند جواب همه را می دهد اما کی؟ این را نمی دانستیم. آدم هایی که سکوت می کنند یک روز فریاد می کشند از جلد خود در می آیند و کس دیگری می شوند کسی وحشتناک و خشمگین ، و آن وقت دیگرکنترلشان از دست خارج است. نباید سر به سرشان گذاشت.
یک روز از خواب که بلند شدیم دیدیم همین اتفاق افتاده است. محله را روی سر خودش گذاشته بود. یک ریز فحش می داد و از دست و چاقوی خون آلودش مشخص بود به کسی حمله کرده است. انگار کسی اذیتش کرده بود. همه می ترسیدند هیچکس نمی توانست جلو برود و آرامش کند. داد می کشید:
شما آدما چرا این جوری هستین! چرا همیشه مزاحم کسی می شین که تصمیم گرفته کاری به کار شما نداشته باشه!
دهانش کف انداخته بود:
اون بی شرفایی که هی متلک بارم می کردن چرا رفتن سوراخ موش! چرا جیکشون در نمی آد نکنه زبون اونارو هم گربه خورده!
پلیس ها که آمدند به خودش آمد. زود چاقو را پرت کرد توی سطل آشغال کنار خیابان. اما فرصت نکرد دست هایش را بشوید. به فرار هم فکر نکرد.
شب رفتن
ماه از پنجره دور می شد
مثل قویی سفید
بر آب های سیاه
مسافر با ترس چمدانش را می بست
می ترسید
کسی بدرقه اش نکند.
زمان: فردا جمعه 7 اسفند ساعت 16
مکان: خانه هنرمندان سالن استاد شهناز
کارگردان: رسول یونان
فیلم بردار: کیوان کشاگر
تدوین: حمید رضا علیقلیان
صداگذار: سمیرا شجاعی
عکاس: بهنام جعفری
با بازی: هادی سعیدی ، کیمیا عموشاهی، نظر احمدی، مهرداد جواهری، سوگل دبیری و با حضور هرمز علی پور
این فیلم وضعیت شش نفر از مشتریان یک کافه است. آنها در یک شبانگاه به دنیاهای درونشان میاندیشند. بین مشتریانی که در کافه میبینیم، هرمز علیپور شاعر سرشناس را هم میبینیم که به دنیای شاعرانهاش میاندیشد.
آخرین کشتی
امید چیز خوبی است
مثل آخرین سکه
مثل آخرین بلیط
مثل آخرین گلوله
مثل آخرین کشتی
آخرین سکه نمی گذارد که غرورت بشکند
آخرین بلیط نمی گذارد که
نا امید از ترمینال ها برگردی
آخرین گلوله نمی گذارد که سرباز اسیر شود
کسی که امید دارد
فقیر نیست
همیشه چیزی دارد
یادم رفت از آخرین کشتی بگویم
آخرین کشتی حتی اگرهم نیاید
نمی گذارد که نام دریا و مسافرت از یادت برود.
کلبه ای در مزرعه ی برفی
چاپ سوم این کتاب منتشر شد.
از داستان "ما از سونیا می ترسیدیم"
بهزاد دو پایش را در یک کفش کرد و گفت: «میخواهم با او ازدواج کنم.» وقتی گفتیم سونیا اصلا وجود ندارد باور نکرد. با او جر و بحث نکردیم، گفتیم بالاخره متوجه میشود خودش را سر کار گذاشته است. اما کار بیخ پیدا کرد. یک روز بهزاد برایمان کارت عروسی فرستاد و ما دهانمان از تعجب باز ماند...