سر از پنجره بیرون میکنی
و اینگونه است که ماه
از پشتِ کوه
سر بیرون میکند
نگاه میکنی
میخندی
و مردهایِ شهر
با دلهای شکسته
سر بههوا راه میروند
با تزاحُم زیباییات
اینگونه که دل میبری
عشق می تواند دیوانهگییی باشد
که مردانِ شهر به آن مُبتلا شدهاند
با این حساب
دیوانهخانه شهر کوچکیست
که سال ها پیش
از آن رد شده بودی.
نیستی و مرگ،
اتفاق
تکراریست
شبیه
طلوع آفتاب
و همانند نفس کشیدنم
نگاه کن!
نیستی
و من
مردن را بلد شده ام!
داریوش سهرابی