چمدانش را بست
به راه افتاد
و از پنجره ی اتوبوس،
دست تکان داد
رفت
رفت
رفت
و دنیای من
به همین ساده گی زیر و رو شد
و من به همین ساده گی مردم!
داریوش سهرابی
روسری را می کشی روی موهات
شبی را پنهان کرده ای
لای تکه ای
تلو تلو می خندی
گلی شکفته روی لب هات
با لباس گلدار؛
در برف که قدم می زنی
بهاری را به دهکده پخش کرده ای!
داریوش سهرابی
بادها پریشان می شوند
وقتی روسری ات را
میبندی!
گیسوانت را
رها کن
بادها به رقص گیسوان تو،
و من از حسادت به خودم پیچیدن،
خو گرفته ایم!